بزرگترین راز جهان

چاپ

برای من بزرگترین راز جهان بود…یک صندوقچه ی کوچک که همیشه آن را روی طاقچه ی خانه ی مادربزرگ می دیدم…
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم…مدام به این فکر می کردم یعنی چه چیزی داخل آن است؟
مدت های زیادی بود که ذهنم درگیر آن صندوق و قفل کوچکش بود..
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم هرطور شده از راز آن با خبر شوم…شروع کردم به جمع کردن کلید های مختلف… هر بار که خانه ی مادربزرگ می رفتم پشتی ها را می خواباندم می رفتم بالای آن تا دستم به صندوقچه برسد…شروع می کردم به یکی یکی کلیدها را امتحان کردن اما انگار این قفل هیچ وقت قرار نبود باز شود…بارها و بارها کلید داخل قفل می شد ولی نمی چرخید… بارها به باز کردن صندوق نزدیک می شدم و دوباره نا امید می شدم…
تا اینکه یک روز مادربزرگ آمد و با یک کلید کوچک قفل را باز کرد… بعد از آن به این فکر کردم که چطور می شود با صد کلید مختلف آن قفل لعنتی باز نشود اما با یک کلید کوچک انقدر راحت باز شود…
از آن روز سال ها گذشت و حالا من هر وقت قفلی را می بینم یاد آن صندوقچه می افتم…
یاد مشکلات و قفل هایی که در زندگی ام باز نمی شوند… قفل هایی که هر بار برای باز کردنشان کلید و روشی را امتحان کردم ولی باز نشد که نشد…
گاهی کلید های زندگی دست به دست می شود … زندگیمان پر از قفل هایی می شود که کلیدش دست دیگری ست …
حقیقت این است همه ی قفل ها کلید دارند ..
اگر در زندگی قفلی را_مشکلی را_نتوانستیم باز کنیم معنایش این نیست آن قفل هیچ وقت باز نخواهد شد… فقط کلیدش دست ما نیست…
حسین_حائریان