“عطر خوبی ها”

چاپ

“عطر خوبی ها”
(غلامحسین عطایی دریایی)
عمه یعنی عطر خوبی ها، اینکه تا آمد کنارت همه آنچه را که دوست داری و آرزویش،  درکنار خود حس کنی، حتی ببینی ! اینکه تا آمد بوی پدر سفر کرده ات به مشامت برسد و خیالت راحت باشد که تا او هست پدر در کنارت هست ولو ۷۰ ساله باشی، بوی پدر بزرگ با همه مهربانیهایش ! همه این ها را یکجا تا عمه در کنار داری همواره خواهی داشت.
 وقتی لب به سخن می گشاید چه خاطراتی که برایت زنده نمی شود، وقتی می گفت، شما بوی برادرم می دهید، در آغوشم بگیرید تا لحظه ای با او بودن را حس کنم، لذت ببرم!
این حس خوب در آن لحظه در تمام وجودت شکوفه می زند، انگار کودکی هستی که در آغوش مادر درس محبت و دوستی می آموزی! می پنداری که سرچشمه ی مهربانی همچنان از تمام  وجودت جاری است، در کنار عمه، همه چیز موفقیت آمیز متعلق به توست … هر چند وقت یک بار برای یاد آوری و آرامش می آمد و عطر همه این خوبی ها را، این زیبائی ها و خاطرات را در فضای زندگی می پراکند و ما برای لحظات در کنار او، پدر را به خوبی عین زندگی در کنارمان حس می کردیم.
 رفتارش، کردارش و گفتارش تمام بوی خوب زندگی می داد، پدر بزرگ را حس می کردیم که از لابه لای کتاب های قطورش به ما درس زندگی می داد، همراه با لبخند، او دریای مهربانی بود و کوهی از نگفته ها که هیچ وقت
 نمی خواست بر سرمان آوار کند!
آن روز، آخرین بار، وقتی آمد چون همیشه بوسه بارانمان کرد، فریاد زد، وه!! چه شانسی، « مهدی » هم اینجاست ! برادرم را می گفت که از اتفاق آن روز در دفتر من بود، او هم از عطر افشان های مهر و محبت عمه بی نصیب نماند. اما آن روز با روزهای دیگری که می آمد خیلی متفاوت تر بود، بی قرار بود، لحظه ای در کنار من و لحظه ای در کنار اخوی می نشست، پیش او می نشست و نگاه به نگاه من دوخته بود و پیش من، به چشم های «مهدی» خیره می شد، بر می خاست و او را می بوسید نه یک بار و ده بار … !
چون پرنده ای بی قرار بود، به بهانه ای آمده بود، دستی او را کشانده بود تا ما، نقره داغ نشویم! اگر چه شدیم! خورشیدی بود که اگر می خواست به غیر از ما بر کسی نتابد، نمی توانست! خندید و گفت با هم عکس بگیریم، بارها با هم دیدار کرده بودیم، ولی عکس نگرفته بودیم، خودش گفت با هم عکس بگیریم. کنار «مهدی» و کنار من، آخرین لحظات لذت بردن در کنار بوی پدر، عمه را ثبت کردیم. آن قدر تند و تند، حرف هایش زد که ذهن در ثبت آن عقب می ماند.
گفته هایش هم عاقبت به خیری بود، هم سفارش و هم دستور، بعد از این همه نقش آفرینی، گفت: عازم کربلایم !!  با لحنی التماس آمیز گفتم:  عمه جان، شرایط آن جا بسیار نا امن است، بگذار به وقت دگر! خدا خواست با هم می رویم، لبخند مهر آمیزی زد و گفت : باید بروم، نگران نباشید جمعی با همیم، هوای یکدیگر را داریم! اگر هم شد چه باک، جانم فدای امام حسین (ع) ! و نگذاشت ادامه دهیم، حرف عوض کرد و موضوعات فرعی پیش کشید و با تمام صلابت، وقت خداحافظی اعلام کرد و با ذکر و دعای خیر برای ما، آخرین نگاهمان با هم گره خورد، تنم لرزید، او داشت آخرین نگاهمان را در قاب ذهنش حک می کرد، برای چه ؟!؟ برای که ؟!؟
وقتی خبر تروریستی ظالمانه سامرا را از رادیو شنیدم، به یکباره گفتم، عمه !؟! و بلافاصله گفتن که او عازم کربلا بوده، مسیرشان فرق می کند، و آخر دیدیم که چگونه مسیرش را عوض کرد. وقتی بر دستان پر مهر مردم می رفت دانستم  که آن مهر و عطوفت تا کجا عطر افشانی کرده است، در چشم می گریستم و در دل می گفتم عمه« تو غارتگر عقل و هوشی» و سرانجام،
« او رفت دامن کشان»- من «زهر تنهایی چشان »، « چون با چشم خویشتن دیدم که جانم می رود ».