به قلمعبدالحسین اسدپور
امروزبعد از چهل سال در کنار قبر برادرش، که مادر بزرگم درانجا دفن شده بود دوباره دیدمش.درکنار قبر مادر بزرگم
نشسته ام، اری
تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت: عباس شما کجا واینجا کجا ،
فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!خودرا جمع وجور کردم
و صاحب اون صدای آشنا نشست بود کنار قبر برادرش که براثر یک حادثه تلخ در عین جوانانی از دست بود اشک چشم را فرا گرفت ،
جرأت اینکه برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم.
زیر چشمی نگاه کردم.
خودش بود…
خشکم زد.
توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بیحس شد.
داشت به اطراف نگاه میکرد.
یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آن مکان با هم برخورد کرد…
به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
نمیدونم اونم من رو شناخت یا نه…
توی تموم همان مکان از لابه لای قبرستان داشتم نگاهش میکردم.
مثل همون موقعها بود.
فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود…
کاش هیچ وقت ، مکان غروب نمی شد وعصر پنچ شنبه بود در یک روز بهاری که نسیم خنگی از لابه لای درختان به سمت ما هجوم می آورد ،یک لحظه نگاهش کردم
همونطور که ۴۰ سال پیش نرسیدیم…
اما رسیدیم!اما غروب آفتاب رسید وهمه واو از کنار قبر بلند شد
در حالی که داشت چادر خودرا تکان می داد
تموم بدنم یخ کرد.
برگشتم.
میخواستم به اندازه ۴۰ سال دلتنگی،
۰با تموم وجودم بگم “جانم”…
اما پسربچهای که از که از دور امد زودتر از من گفت بله مامان؟!؟!
لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسرک رو تار ببینم
نگاهش کردم و بهش لبخند زدم
اونم نگاهم کرد
اونم لبخند ورفت ومرا باز با دلتنگی های ۴۰ سال پیش تنها نهاد ورفت ودیگر پشت سرش هم نگاه نکرد ومرابباخاطره های گذشته که مثل پرده سینما از جلوم دژه می رفتند در دهنم دوباره زنده شد.